شعرناب

داستان پله مرمر

داستان پله مرمر
روز اول با عجله ازش رد شدم اصلا ندیدم که اونجاست. روزهای بعدی هم یادم نیست بهش توجه کرده باشم. بهار خنکی بود و بارون هر روز به شهر سر می زد. یک آپارتمان نقلی تو یک کوچه ی نسبتاً کم عرض که کنارش یک درخت بلند و نیمه خشک بود. چارچوب در ورودی آپارتمان حاشیه های مرمر داشت و از جنس همون مرمر یک پلکان پهن و دنج جلوی در آپارتمان بود. مرمر صیغل خورده ای که یک خال لک هم انگار در طی سال ها روش نیفتاده بود.
خونه های قبل از آپارتمان هنوز به عقب نشینی نخورده بودند و یک فضای سه کنج درست شده بود که پلکان رو از نظر پنهان می کرد و واسه همین گوشه بی سر و صدایی واسه جوون های محل درست شده بود که عصر رو پله بشینند و پکی به سیگار بزنند و واسه هم غلو کنند و چاخان بسازند. یک وقت ها دو تا دلستری یا کیک و سیگاری چاشنی بساط خلوتشون می کردند. گربه محل ظهر که می شد خودش رو پهن می کرد زیر آفتاب رو پلکان و چرتکی میزد.
ساعت از 12 شب که می گذشت اوضاع پله دیگه خطری بود. مهمون های شب پله جوون های سن و سال دارتر بودند با موتور سنگین و گراس و علف و گاهی هم مست که تا نزدیک دو صبح تو نور نسبتا کم کوچه با صدای آهسته حرف می زدند و گاهی هم گند به جلو در می زدند. کم پیش میومد جلو در خونه رو کثیف کنند اما یکبار که جلو پلکان رو گل افشون کرده بودند به شکوفه روزی بود که پلکان به خودش لرزید. اهالی آپارتمان در طبقات پایین تر از سر و صدای جوون ها شکایت کردند و به زن طبقه بالایی هم گفتند که نظری بده که چکار کنیم. زن ساکن طبقه سوم معمولا حوصله شنیدن غرولند و شکایت های تکراری همسایه ها رو نداشت، صداش رو صاف کرد و تو جمع گفت خب پله رو خراب کنیم. همسرش با تعجب نگاهی بهش انداخت و یکهو انگار که یک دانشمندی اولین بار دست به شکافت اتم زده باشه همسایه ها استقبال گرمی از این پیشنهاد کردند. زن بالایی خیالش راحت بود این استقبال زیاد جدی نیست و در نهایت اتفاق خاصی نمیفته.
دو سال از سکونتم تو آپارتمان نقلی می گذشت و بهار گرمی بود. انگار خشکسالی شده از بارون خبری نبود یکوقت ها آسمون یک بمب و بومبی می کرد ولی بیشتر روزها بارونی نبود. با کیسه های خرید رسیدم جلو در و مثل همیشه کلید انداختم تو در و دخترم پرید تو آپارتمان. عادت کرده بودم کیف و کیسه خریدها رو بگذارم رو پله مرمر جلو در تا وقتی کلید رو میچرخوندم انگار پلکان نگهبان وسایلم بود. روزها بود که پله مرمر رو می دیدم و دیدنش حس خوب رسیدن به خونه بود. حس آرامش دوست داشتنی بود که این مرمر از خودش متساطع می کرد.
صدای تیشه و کلنگ ظهر جمعه بلند شده بود. جمعه ی کش داری بود و تا غروب صدای کلنگ میومد. باورم نمی شد پیشنهاد مسخره ام عملی شده باشه. صبح فردا با همسر و دخترم از خونه بیرون رفتیم و انگار که آپارتمان بخواد بهمون یک اردنگی بزنه از خونه پرت شدیم بیرون. دیگه پلکانی نبود فقط یک منظره ی زشت جلو در بود از یک مشت آجر و خاک و یک آپارتمان مسخره که چارچوبش نصفه مونده.
همسایه ها تصمیم گرفتند جلو در رو سیمان بریزند واسه همین باز دست به تیشه شدند که یهو لوله آب جلو در خونه که قبلا زیر پلکان بود ترکید. حالا شرکت آب هم وارد معرکه شد و به قاعده دو متر از جلو درآپارتمان کنده شد.
عصرها کوچه خلوت ترشد از گربه سفید راه راه محل هم خبری نبود.صدایشوخی و خنده جوون ها نمی اومد انگار جای پاتوق رو عوض کرده بودند. شب هاکوچه تو تاریکی عجیبی فرو می رفت دیگه خبری از موتورسوارای شب نبود. زن همسایه طبقه بالا با دخترش رسید جلوی در آپارتمان و اومد وسایلش رو بگذاره روی پلکان که یادش افتاد اون دیگه نیست.دخترش چپ چپ نگاهش کرد و مثل هر روز گفت این چه پیشنهادی بود که دادی؟
شکایتی نیست
من خود شکسته ام کاسه ها را
در خلوت این حجم تنهایی
مهمانی سکوت گرفته ام
دلتنگم اما
شکایتی نیست
نیلوفر تیر


0